شیر و آهو و روباه حیلهگر
در جنگلی دورافتاده، خشکسالی شده بود؛ رودخانهها و چشمهها خشک شده بودند. چندین ماه بود که باران نباریده بود و بیشتر حیوانات تشنه و گرسنه بودند. گروهی زیر سایۀ درختان، بیحال و بیرمق در انتظار بارش باران بودند و گروهی نیز از آن نقطه کوچ کرده و رفته بودند. در این میان شیر ـ سلطان جنگل ـ خشمگین و عصبانی بود و فکر میکرد که چطور میتواند شکم خود را سیر کند. چون بیحال و ضعیف شده بود و نمیتوانست مثل همیشه به شکار حیوانات دیگر برود، بنابراین روباه را تهدید و او را مامور کرد تا غذایی برایش فراهم کند و روباه نیز پذیرفت. او بچه آهویی را فریب داد تا او را نزد شیر ببرد، اما طی اتفاقاتی دریافت که خیانت و دورویی هیچ نتیجهای ندارد و باید با دوستان خود یکرنگ باشد.