حضرت یار
داستانهای فارسی - قرن 14
دمدمای صبح، وقتی عمارت در روشنایی طلایی رنگ خورشید برق میزد، دخترک پریشان و دلدادهی آن عمارت بزرگ، بیحال و بیرمق از کشمکشی جان فرسا، سر در بالش فرو برد و بیتوجه به قطره اشکی که راه خود را از گوشهی چشمش پیدا کرده بود، زیر لب با خود واگویه کرد: و همان لحظه بود که خداوند ایستاده و با لبخند برایش دست میزد.