شهری که برروی دست هایش راه می رفت
«برت هارت» سال 1987 و در دورة دانشجویی، به دعوت دوستش «لورا» به دهکدهای کوچک به نام «گرین دیل»، در شرقیترین نقطة ایالت «دارک لند» وارد میشود. «هارت برن» به اتّفاق دو تن از دوستانش به مدّت ده سال تابستان را در «گرین دیل» نزد «تورا» و عمّهاش میگذرانند. بعد از مرگ عمّه «لورا»، ملاقات آنها به قرارگاه شمارة یک «سیتینگ ایگل» انتقال مییابد. «برت هارت» در یک تصادف در مسیر قرارگاه، از جاده منحرف شده و در درهای سقوط میکند. او با شنیدن صدای آژیر به سمت اردوگاهی به راه میافتد و با کمک دوستی وارد شهری به نام «ژیسبرن» میشود. مردمان عجیب شهر «ژیسبرن» از وجود دنیای بیرون از محیط زندگیشان بیخبر و اساساً منکر وجود حیات بشری در آن سوی کوههای «ژیسبرن» هستند. «رابرت» در ادامة جستوجو برای یافتن معمای شهر «ژیسبرن»، از راز بزرگ و مخوف سازمانی که به بهانه تأمین امنیت و منافع ملّی کشور سرنوشت بشریت را به بازی گرفته است پرده برمیدارد.