آنجا سیگار مفتی میدهند
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
یک نفر لقمهای نان و حلوا به دستش داده و گوشه چادرش را میکشاند روی بینی و چشمهای قرمزش. صغرا لقمه را در دهانش گذاشته و با زبان آرام، زیر دندانهایش میچرخاند. طعمی شیرین با بزاقش مخلوط شده و دلش را حال میآورد. مینشینند زیر سایه درخت توت و زل میزند به در چوبی خانه که باز گذاشته شده و پردهای که هر از گاهی کنار زده میشود. از داخل صدای قرآن همراه با همهمهی خفیف به گوش میرسد.