گوشوارهای در حصار زمان
داستانهای فارسی - قرن 14
اتوبوس رنگ و وارفتهی مدرسه، پس از تکانهای خفیف توقف کرد. روجا کولهپشتیاش را برداشه و از پلهها پایین آمد. طبق عادت همیشگی، برگشت و برای همکلاسیهایی که از پشت شیشه اتوبوس نگاهش میکردند، دست تکان داد و با خوشحالی در جادهی باریک جنگلی که راه میانبری به سمت خانه داشت، قدم برداشت. پاییز، تن پوشی از طلا را سخاوت مندانه بر سر و روی جنگل کشیده بود و شاخههای بلند و نازک درختان از دو طرف جاده، دست به دست هم داده بودند و سایبانی از جنس برگهای زرد و ارغوانی را بر سر رهگذران میگستراندند.