رنسانس مجسمهها
داستانهای فارسی - قرن 14
همه چیز از خوابی که دیدم شروع شد. خواب دیدم در دشتی وسیع ایستادهام و دشت آنقدر گسترده و بزرگ بود که چشم نمیتوانست انتهای آن را ببیند. این دشت پر از مجسمه بود. مجسمههای گوناگون از همه نوع، از آدمها، آشنا و گمنام، از حیوانات، اهلی و وحشی و از درختان و گیاهان. من آنجا ایستاده بودم. گاهی مثل آدمی که دارد این مناظر را تماشا میکند.