یک روز تابستانی
داستانهای حیوانات
در یک بعد از ظهر گرم تابستان، شیرکوچولو به هوای گردش در جنگل، از خانهاش بیرون آمد، و دید خرسی سیاه و قهوهای دارند با چند تکه چوب، با هم الک و دولک بازی میکنند. او نیز خواست بازی کند، اما چوبهای خرسیها کوچک بودند، شیرکوچولو برای پیدا کردن چوب بلندتر رفت و چوب بلندی را پیدا کرد. خواست چوب را بردارد، اما متوجه نشد که موشی به آن طرف چوب بلند، تکیه داده و خوابیده است. شیرکوچولو خواست مثل خرسیها، چوببازی را امتحان کند. بنابراین او با دستش ضربهای محکم به چوب زد و ناگهان با تعجب دید موشی از آن طرف چوب با فریادی به هوا پرتاب شد و به رودخانه افتاد و به دنبال آن اتفاقات جالبی نیز رخ داد که کودکان گروه سنی «ب» در این کتاب مصور مطالعه میکنند.