شتر صالح
داستانهای حیوانات / قرآن - قصهها - ادبیات نوجوانان
صدها سال از زمان نوح (ع) گذشت و گروهی از فرزندان نوح در دامنهی سنگی کوههایی نه چندان بلند ساکن شدند. مردم این سرزمین از میان صخرهها اتاقهایی برای سکونت تراشیده بودند، اینان بعدها به قوم "ثمود" شهرت یافتند. نعمتهای فراوان، قوم ثمود را از یاد خداوند غافل ساخته بود و آنان نسلی پس از نسلی دیگر بیشتر خدا را فراموش میکردند و کمکم بتپرست شدند. تا این که خداوند، صالح (ع) را به پیامبری و هدایت آنان برگزید. صالح (ع) سالهای بسیاری مردم را به راه خدا دعوت نمود ولی به جز تعداد بسیار اندک، کسی به حرفهای او توجه نمیکرد. روزی او به نزد سران بتپرست شهر رفت و به آنان پیشنهاد کرد که من از بتهای شما چیزی بخواهم و شما نیز در مقابل از پروردگار من درخواستی کنید. اگر خدایان شما پاسخ من را دادند من دین شما را میپذیرم ولی اگر خدای من درخواست شما را پاسخ داد شما باید ایمان بیاورید. بدینترتیب بنا به درخواست مشرکان به خواست خداوند شتری بزرگ و سرخرنگ به همراه فرزندش از دل کوه بیرون آمد. دهان مردم از شگفتی بازمانده بود ولی بازهم جز گروه اندکی ایمان نیاوردند. مدتها گذشت و شیطان بیش از پیش مردم را فریفت و آنها شتر را کشتند و معجزهی آشکار پیامبر خدا را از بین بردند. خداوند نیز بر آنان عذاب دردناکی نازل کرد و کافران نابود شدند. صالح (ع) نیز به همراه پیروان اندکش از شهر خارج شدند و در سرزمین دیگری ساکن شدند.