طوفان و زنبق
اولین ماموریت دکتر، در آسایشگاه جانبازان و شیمیاییهاست. او در آغاز احساس گنگی از این رویارویی داشت؛ اما اکنون هم مردان آسایشگاه و هم دکتر از این برخورد راضی هستند. شب یلداست و دکتر مانند دوران کودکی منتظر برف زمستانی است. او به خود و مردان اطرافش نگاه میکند و میبیند که همة آنها از دوران کودکیشان فاصله گرفتهاند و به این میاندیشد که آن دوران را چگونه گذراندهاند؛ هریک از آنها شروع به تعریف خاطرات جنگ میکنند؛ این که از سیزده ـ چهاردهسالگی به جبهه رفتند و اکنون کولهباری از خاطرات را در ذهن دارند و زندگیشان محدود به تختها و دیوارهای آسایشگاه شده است.