مهمانسرایی در مه و داستانهای دیگر
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
سپیده داشت به زمین سرک میکشید. به عادت همیشگی؛ کمی با خورشید فاصله داشت. هوا هنوز تصمیم نگرفته بود ببارد؛ یا بگذارد زمین با دست و پای کرخت شده؛ رنگ پریدهی خورشید بهمن ماه را تماشا کند. سپیده همین که پشت پنجره رسید؛ زن از خواب پرید. نفس نفس میزد و با دست گیسوانش را از صورت خود پس میزد. چه حجم قشنگی بود زن. در رختخوابی که اصلاً به او نمیآمد. قلبش با دلشورهای ناشناس میتپید. خواب قشنگی خواب. نه اصلاً خواب نبود. آینده به دیدارش آمده بود. آمده بود پیشاپیش با او حرف بزند و همه چیز را با او در میان بگذارد! با کولهای بر پشت از دور ساختمان باشکوه مهمانسرا را میدید. مرد روی صندلی نشسته بود. به هم دست تکان دادند. وارد مهمانسرا شد. پس از حال و احوالپرسی صمیمانه، مرد صندلی را جلو بکشید و زن نشست.