لباسی که کهنه شد
در گوشۀ خانهای، جالباسی و لباسی کهنه، با یکدیگر، از گذشتهها و زمانی که هر دو نو و تازه بودند صحبت میکنند. لباس در آرزوی این است که یک بار دیگر، صاحبش، آن را به تن کرده و روزهای خوش پیشین برایش تکرار شود. در حین بحث صاحب آنها از راه رسیده و پس از آماده شدن برای خروج، لباس را نیز از جالباسی برمیدارد و پس از خارج شدن از منزل، آن را در کنار زبالهها رها کرده و میرود. لباس بیچاره که هرگز چنین جایی نبوده است سخت هراسان شده و از آیندۀ خود بیمناک است که ناگهان مردی از راه رسیده و او را برمیدارد. مرد که بازیگر است برای اجرای نقش جدیدش، احتیاج به چنین لباسی داشته و اکنون آن را یافته است. از آن روز به بعد، بازیگر و لباس، دوستان خوبی شدند و به این ترتیب، لباس کهنه؛ ماندنی شد.