قرمز شدیم
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
راه میرفتم. تنها کاری که میکردم این بود که راه میرفتم. زیاد و به اندازه کل شهر. گاهی برای دیگران عجیب به نظر میرسید که به چه دلیل دیوانهوار راه میروم؛ اما مسئله مهم این بود که فقط خودم میدانستم چرا و دقیقاً به همان دلیل من هم هیچ ذهنیت عینی از چراییاش نداشتم. مدام راه میرفتم و نگاه میکردم. کاری که همه انسانها انجام میدهند. خیلی کار خاصی نبود؛ اما من آدمی بودم که هیچگاه راه رفتن را دوست نداشتم و دیوانهوار راه میرفتم. در واقع حتی از پیادهروی عادی نیز خوشم نمیآمد. به صورتی جنون در این عمل وجود داشت؛ گویی کسی میخواهد برای همیشه آن را از من بگیرد و این آخرین باری است که نگاه میکنم و قدم میگذارم.