میان لاشهی ایستگاه متروکه
داستانهای فارسی - قرن 14
تا چشم کار میکرد برف بود و برف. صدایی انگار مرتب، آرام و ناله وار به نام میخواندمش. سر چرخاند، اما صاحب صدا را ندید. قدمی برداشت خواست از لبه پرتگاه عقب بکشد، پای راست را که برداشتهای دیگر همراهی نکرد. برگشت و نگاهی به آن انداخت. تا جایی حوالی زانو زیر برف مانده بود و آن پایین احساس دردی داشت که داشت نشان میداد پای چپ یه جایی گیر کرده است.