راز خانه قدیمی
«مرجان» در غیاب پدرش که به مسافرت رفته است، نزد مادربزرگش زندگی میکند. روزی بنا به خواهش مرجان، مادربزرگ داستان زندگی خود را برای او اینچنین بازگو میکند: من در خانواده مرفهی به دنیا آمدم. مادرم زنی متدین و مومن ولی پدرم مردی عیاش و خوشگذران بود. در نهایت هم پدرم تمام سرمایه و ثروت مادرم را خرج خوشگذرانیهای خود کرد. بعد از فوت مادرم، به اسماعیل ـ خانهشاگرد عمویم ـ علاقمند شدم ولی خانواده و فامیل به این علاقه میخندیدند و من را مسخره میکردند. در نهایت نیز پدرم به رغم علاقه من به اسماعیل من را به اجبار به عقد پسر عمهام درآورد. و از آن پس زندگی من دچار تغییراتی شد.