دوست ندارم ترسو باشم
شعر کودکان و نوجوانان
اردک پرطلایی خسته و بیحوصله بود و از تنهایی شکایت میکرد. او یک دوست و همبازی میخواست تا در برکه با او بازی کند. در این هنگام قورباغة شیرینزبان از راه رسید و با پرطلایی مشغول بازی شد. پرطلایی چشم گذاشت و قورقوری پنهان شد. پرطلایی به دنبال قورقوری گشت و چون از تنهایی میترسید مرتب او را صدا میکرد. ناگهان قورقوری از جایی که پنها شده بود بیرون پرید و فریادی از شادی کشید و از پرطلایی خواست تا هرگز از تنهایی نترسد و شجاع باشد. داستان حاضر در قالب شعر به چاپ رسیده است.