فصلها نمیخواهند بروند
داستانهای فارسی - قرن 14
کتاب حاضر مشتمل بر مجموعه داستانهای کوتاه، با موضوعات اجتماعی و عاشقانه است. برخی از عناوین داستانها عبارتند از: «یوسف»؛ «ساحل»؛ «همایش»؛ «پشت خیمة وهم»؛ «زمستان و... دیگر هیچ»؛ «خیالباف»؛ «فصلها نمیخواهند بروند» و «چشمانداز». در خلاصة داستان «فصلها نمیخواهند بروند» آمده است. گوهر تاج، همسر جوان و زیبای «حاج عزیز» است که با مزاحمتهای جوانی که سخت درگیر لذّتجویی است مواجه است. او هر بار جوان را به باد فحش و ناسزا میگیرد و جوان برای انتقام نزد «حاج عزیز» میرود و به دروغ، از ارتباط «گوهر تاج» با جوانی دیگر سخن به میان میآورد. از آن روز به بعد «حاج عزیز»، «گوهر تاج» را به باد کتک میگیرد. «گوهر تاج» مدّتی بعد با یک جوان فرار میکند و «حاج عزیز» تا آخر عمر تنها میماند. جوان ادامة تحصیل میدهد و تیمسار میشود، همسر اختیار میکند و فرزندانش بزرگ میشوند. وقتی او به خانة قبلی در زادگاهش باز میگردد، تمام اتّفاقات برایش زنده میشود و سرانجام با کمک سرهنگ به خانة «گوهر تاج» میروند و با اسکلت وی روبهرو میشوند.