شهر عقب عقبکی
داستانهای کودکان و نوجوانان / داستانهای فارسی - ادبیات کودکان و نوجوانان / مادربزرگها - داستان / خیالپردازی در کودکان - داستان / خواب دیدن - داستان
سام با صدای باران از خواب بیدار شد و خودش را مثل یک گربه کش و قوس داد. با خودش فکر کرد بهتر باشد بروم دست و صورتم را زیر باران بشویم. پنجره را باز کرد و کف دستهایش را به طرف آسمان گرفت. صورتش را هم جلو برد تا قطرههای باران به صورتش بخورد. او با خودش گفت اگر الآن گریه کنم اشکهایم با قطرههای باران قاطی میشود، ولی فکر نکنم مادربزرگ خوشش بیاید که من گریه کنم و ناگهان از لای پنجره یک کفشدوزک آمد کف دست چپ سام نشست. یک کفشدوزک که بال هایش نیز خیس شده بود. کفشدوزک آرام گفت: تو باید به شهر عقب عقبکی سفر کنی؛ اما آنجا کجاست؟ چطور میشود به آنجا رسید و مادربزرگ را چگونه میشود آنجا پیدا کرد؟