کافه کوچه
داستانهای فارسی - قرن 14
لیلی دوباره دوست دارد عاشق شود. بعد با عشقش برود جایی مثل یک مزرعه در کلبهای چوبی به دور از هیاهوی میترا و مجیدهای این شهر. صبح به مرغ و خروسهایش دانه بدهد. با اسب، درون مزرعه سواری کند و برای گیلبرت که مشغول تعمیر حصارهای چوبی دورتادور مزرعه است، دست تکان بدهد. شبها دور آتش بنشینند و لیلی، دم به دم میان نتهای بی نظیر نواخته شده با انگشتان گیلبرت جادو شود.