روزهایی که بی تو گذشت
داستانهای فارسی - قرن 14
استاد عادت نداشت بعد از خودش، کسی را به کلاس راه بدهد. چند ثانیه مکث کردم. نفسی تازه کردم. کلاس هنوز در هیاهو بود. یادم آمد امروز به دلیل تعطیلی هفته قبل، کلاس ما با یک کلاس دیگر ادغام شده بود. استاد همانطور که مشغول نوشتن روی تابلو بود، از بالای عینک نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که بنشینم. سریع نگاهم را همهجا گرداندم؛ اما صندلی خالی ندیدم که یکی از همکلاسیهایم که پسر جوانی بود، از جایش بلند شد و گفت: خانم هدایت بفرمایید اینجا من می روم آخر کلاس.