بیهمگان
داستانهای فارسی - قرن 14
روی سکو که نشستم، آوار شدم و از پنجره به حیاط خانه خیره شدم. چه زود همه چیز در آستانه ساخته شدن خراب شده بود، یک ویرانی درست در آستانه آبادی، باورم نمیشد به خط پایان این دوی ماراتون رسیدهام، باورم نمیشد نتیجه تمام آن حسرتها، انتظارها، آن شب گریهها این پایان تلخ باشد، من به آرزویم رسیده بودم، دعاهایم مستجاب شده بود، امیدواریام جواب داده بود، حمید آزاد شده بود، اما در نهایت ناباوری آخر قصه، برخلاف انتظارم با جدایی تمام شده بود. انگار نویسنده قصه خواسته بود غافلگیرم کند و چه غافلگیری زشتی، چه پایان نفرت انگیزی، پایان همراه با وداع. نه این زندگی دیگر زندگی نمیشد و حتی اگر حمید بر میگشت، حتی اگر ما باز هم زیر یک سقف میبودیم، یک جای کار میلنگید، ستون اصلی خانهمان سست بود و با تلنگری فرو میریخت و من تحمل آوار دوباره را نداشتم. پس یک مداد سیاه برداشتم و خودم با دستان خودم نقطه آخر خط این زندگی را گذاشتم.