ماه پیشونی
داستانهای تخیلی / داستانهای کودکان و نوجوانان
«ماهگل» هر روز صبح زود از خواب بیدار میشد و برای خاله و دخترخالهاش صبحانه درست میکرد. ظرفها و لباسها را میشست، خانه را آب و جارو میکرد و غذا میپخت. ولی خاله و دخترش خیلی بدجنس بودند و همیشه ماهگل را اذیت میکردند. یک روز جارچیهای پادشاه خبر دادند که به زودی یک جشن بزرگ در قصر برپا میشود. شاهزاده میخواست از بین دخترهای شهر یکی را برای همسری انتخاب کند. خاله که آرزو داشت پسر پادشاه دامادش شود به دخترش گفت که باید خود را برای مهمانی آماده کنی، اما به ماهگل اجازۀ شرکت در مهمانی را نداد. سپس یک گلولۀ نخ ابریشمی به ماهگل داد تا برای دخترش یک شال توری ببافد. اما گلولۀ نخ از دست ماهگل به داخل چاهی افتاد. ماهگل به داخل چاه رفت و در آنجا با پیرزنی آشنا شد. پیرزن باعث شد تا یک هلال ماه طلایی بر روی پیشانی ماهگل ظاهر شود که سرنوشت وی را تغییر داد..