سرنوشت بلوط پیر
سالها پیش، روزی هیزمشکنی همراه زنش به حاشیة جنگل وسیعی از درختان بلوط رسید. او پیرترین درخت را قطع کرد و با چوبهای آن، یک خانه به همراه وسایلش ساخت. زن هیزمشکن نیز با باقیماندة چوبها برای فرزند در راهش یک عروسک توخالی ساخت که در شکم آن عروسکهای کوچکتری جای میگرفت. کمی بعد دخترشان «ویولت» به دنیا آمد و بهترین روزهای زندگیاش را در جنگل گذراند. اما هنگامی که ویولت ازدواج کرد و صاحب دختری به نام «لیلی» شد، دیگر جنگلی وجود نداشت. به مرور زمان جنگلی از سنگ و سیمان از زمین سربرآورده بود. یک روز ویولت عروسکهایش را به دخترش داد و به او گفت اگر میخواهد این گنج عروسکی همیشه برایش باقی بماند، هیچوقت نباید کوچکترین عروسک را باز کند. او درون کوچکترین عروسک دانههای کوچک جنگلی پنهان کرده بود. اما لیلی عروسک کوچک را باز کرد و ناگهان باد تندی وزیدو دانهها پراکنده شدند. دانههای جنگلی در شکافهای بتن و سنگ فرشها رشد کرد و به گل نشست. یک دانة بلوط نیز به زمین افتاد و از آن دانه، یک درخت بلوط جوان رویید.