ماجرای دختر سوم
افسانههای عامه
در روزگار قدیم، در سرزمینی دور، پیرزن فقیری با سه دخترش تنها و بیکس زندگی میکرد. روزی پیرمردی ژندهپوش با عصایش نزد آنها آمد و دختر بزرگ را به ازای صد سکه از پیرزن گرفت که با او زندگی کند. پیرمرد و دختر، مدتی راه رفتند تا در بیابان کنار چشمهای رسیدند. پیرمرد وردی خواند و عصایش را به چشمه زد. قلعهای پر از سکه و جواهرات نمایان شد. دیو بدهیکل زشتی به آنها نزدیک شد. دختر به زودی فهمید که پشت قلعه مردمی هستند که پیرمرد و دیو آنها را جادو کردهاند و هر روز تعداد زیادی از آنها را داخل دیگ ریخته و روغن درست میکنند، سپس روغن را به سر و روی پسران و دختران زیباروی میریزند و آنها را تبدیل به طلا و نقره میکنند. دختر که متوجة این موضوع شد، پیرمرد و دیو غذایی جادویی به او دادند و او را تبدیل به شمش طلا کردند. پیرمرد نزد پیرزن برگشت و گفت که دخترش فوت کرده است و دختر دوم را نیز با خود برد و تبدیل به شمش طلا کرد. او دوباره نزد پیرزن برگشت و دختر سوم را خواست. دختر سوم که بسیار زیرک و باهوش بود، بعد از مدتی در قلعه به راز چگونگی تبدیل شدن دختران و پسران زیبارو به شمش طلا پی برد و طلسمها را باطل کرد و خواهران و بقیة جوانان زیباروی به انسان تبدیل شدند. این کتاب، برای گروه سنی «ب» به نگارش درآمده است.