مکتب بیخدایی
"مکتب بیخدای" چهار داستان کوتاه از "الکساندر تیشما"ست. "تیشما با این چهار قصه خواننده را به فکر وادار میکند، همدردی و تنفر را در او بیدار میکند. از دولیچ، شکنجهگری سخن میگوید که پسرش در بستر بیماری است، پسر بچهای نحیف و ضعیف، ترس از مرگ فرزند دارد. جوان 18 سالهای را با لذت زیر پنجههایش به قتل میرساند، در اهرم قدرت نشسته است و قدرت را تا مرز جنون و سادیسم به کار میبرد. قهرمان دیگر الکساندر نیشما، پارتیزان سابقی است که به مرور زمان تنها اندیشهاش آسایش خود و زن و بچهاش است. پرنسیبهای دوران نوجوانی را به جالباسی خانهاش آویزان کرده است و هر از گاهی، زمانی که ته مانده وجدانش آزارش میدهد، نگاهی به جالباسی میاندازد و وجدانش را راضی و راحت میکند! قرمان سوم تیشما، مردی است نشسته در خانه، شب است و شب، شب بدی است، زن و دخترش در خوابند، شب که به پایان برسد، سه نفری عازم اردوگاه اجباری نازیها هستند، نشسته و به سرنوشت خویش میاندیشد. چرا مقاومت نکردم؟ چرا آری گفتم؟ با زن و دختر معصوم به اردوگاه مرگ بردم؟ یا بلند شدم و در این شب تیره، در آخرین شب زندگی، با چاقویی به زندگی زن و دخترم خاتمه بدهم و خود به آنها بپیوندم؟ مقاومت یا تسلیم، کدام؟ هر دو پایان زندگی است. آخرین داستان از مردی سخن میگوید که دلبستهی زن بیوهای است. مریض یا گمان میکند مریض است، جنگ، بدبختی، اردوگاه کار اجباری و خفت را پشت سر گذرانده است".