حتی مردها هم گاهی گریه میکنند
داستانهای اجتماعی
همه در خانة ما جمع شده بودند. دایی «طالب» و دایی «مرتضی» و زنداییها، آمده بودند تا دربارة فروش خانة پدربزرگ و زندگیاش حرف بزنند. داییها میگفتند که پدر، خانه و زندگی را برای چه میخواهد؟ او میتواند با ما زندگی کند و ما نیز با فروش خانة او و وسایلش سر و سامان بگیریم. من از نظر همه بچه بودم و حق حرف زن نداشتم، اما وقتی پدربزرگ را میدیدم که سالم گوشهای نشسته و دیگران برایش تصمیم میگیرند، اندوهگین میشدم. بالاخره داییها خانة پدربزرگ را فروختند و همگی تصمیم گرفتند که او به صورت هفتگی، در خانة فرزندانش زندگی کند و اینگونه زندگی جدید برای پدربزرگ و دیگران آغاز شد.