دریای چشمان تو: روایتی از زندگی سردار شهید محمدحسن غفاری
داستانهای فارسی - قرن 14 / غفاری، محمدحسن، 1340 - 1365
صبح روز قبل، نادر که گفته بود چه کنیم با شب یلدا؟ چه برنامهای بگیریم سمیرا جان؟ فقط سری تکان داده بود تا شوهرش را از سر باز کند. نادر که از خانه رفته بود، قرآن جلد سفید عروسیشان را گرفته بود به آغوش، قرآن را فشرده بود توی سینهاش، بغض سینهاش را رها کرده بود، ضجه زده بود، جیغ زده بود، گوشه لحاف را گذاشته بود لای دندانهایش، دوست نداشت همسایههای بالا و پایین کاشانه بدانند او چقدر بی تاب است. خوب که گریه کرد، آرامش بعد از طوفان به جانش رسید و پیشانیاش را چسباند به جلد قرآن. التماس کرد خدا، تو رو به قرآن مشکلم رو حل کن. خدا! یلدا و غیر یلدا درمانم نیست. تو خودت خدایی می دونی من چه دردی توی دلم دارم...