راههای رسیدن به خانه
داستانهای اسپانیایی - قرن 20م.
یک بار گم شدم. 6 یا 7 سالم بود. حواسم پرت شد و ناگهان متوجه شدم که خبری از پدر و مادرم نیست. ترسیده بودم؛ اما بلافاصله راه را پیدا کردم و پیش از آنها، به خانه رسیدم. پدر و مادرم با بدبختی به دنبالم میگشتند و من خیال میکردم آنها گم شدهاند. پدر بی هیچ حرفی، ما را از روی مبل تماشا میکرد. گاهی خیال میکنم تمام عمرش به نشستن در آنجا و فکر کردن گذشت. شاید فقط چشمهایش را میبست و زمان را در آرامش یا سکون درک میکرد. البته آن شب صدایش در آمد؛ این اتفاق خوبیه؛ تو از پس مشکلات بر اومدی.