معمای یک مرگ نیمه خصوصی: مجموعه داستانهای کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
خمیازهی کوتاهی کشید. یک آن نگاهش در آینه روی خودش متوقف شد. بوی کافور به مشامش رسید. پلکش پرید. آرامش اش شکست. نگاهش تیز شد و خلاصه انبوهی از صورتهایی را می دید که تاریکی را پس میزنند تا خود را به او برسانند. پوزه بر دست و پایش بکشند و جنازهای که در آن هوای گرم اتاق ورم کرده بود را تشییع کنند. دلش میخواست به عزا بنشیند. به عزای یک بیگانه، جامه درد، نعره کشد. پای تابوت چنبر زند، با آن گره بخورد، با هر بندش بپوسد تا بلکه او را هم بر آن کرباس بپیچند، با او دفنش کنند، در خاک پنهانش کنند.