آفتابپرست شیطون
یک آفتابپرست به همراه بچههایش در جنگل زندگی میکرد. یک روز او تصمیم گرفت بچههایش را به گردش ببرد و زندگی در جنگل را به آنها بیاموزد. آفتابپرست به آنها نشان داد که موقع خطر چگونه خود را پنهان کنند و به آنها گفت: اگر روی برگها بروید رنگتان سبز و اگر روی تنهی درخت بروید رنگتان قهوهای میشود. مادر به آنها آموخت که چطور با زبانشان شکار کنند، اما گفت زیاد از خانه دور نشوند. همهی بچهها در حال بازی بودند، که یکی از آنها مگس چاقی دید و به دنبال او دوید تا این که متوجه شد خیلی از خانه دور شده است و به میان جنگل که رسید مگس را گم کرد، ناگهان صدای ماری را شنید که از کنار او رد شد اما او را ندید. او از خود پرسید چرا مار مرا ندید، وقتی به خود نگاه کرد دریافت که همرنگ سنگ شده است. او هنگام بازگشت در گودالی افتاد. مگس که شاهد ماجرا بود از او قول گرفت که اگر با او کاری نداشته باشد به او کمک خواهد کرد. بدینوسیله مادر آفتابپرست از ماجرا آگاه شد و او را نجات داد. آفتابپرست نیز قول داد که دیگر هیچگاه از خانه دور نشود.