یکی مثل همه
داستانهای آمریکایی - قرن 20م.
مرد از زمانی که به «نیوجرزی» آمده بود، زندگی خانوادگی و حرفهای پرمشغلهای را گذرانده بود. او سه همسر اختیار کرده و همه به طلاق منجر شده بودند. او سالیان سال پیدرپی در بیمارستان بستری بوده و در اواخر عمر فردی بیمار و خشمگین شده بود و ناامیدیاش را بر سر عزیزانش خالی میکرد. مرد دیگر قادر نبود خود را از بیماری کشندهاش نجات دهد. او در جدال با خود، فکر میکرد که آیا میتواند با آگاهی از تمام چیزهایی که پشت سر گذاشته دست بکشد یا نه. او خود را پدری ناموفق، برادری حسود و شوهری ریاکار تصور میکرد و دیگر امیدی به زندگی نداشت و چیزهایی را که دربارة مرگ شنیده بود، در قیاس با یورش گریزناپذیر مرگ هیچ میانگاشت که سرانجام خود را تسلیم مرگ کرد و زندگی را با تمام پیچ و خمهایش پشتسر گذاشت.