هرچه بود
دخترک بیدار شد. هنوز شب تمام نشده بود و او میتوانست سرزدن سپیده را در سکوت شب تماشا کند. او بیرون رفت و بر بلندترین صخرهی ساحلی نشست. آسمان میدرخشید، ناگهان نوری به سوی دخترک آمد. کمی بعد که چشم باز کرد، مردم را در اطراف خویش دید. هریک از آنها خواهان گنجی بودند که یقیین داشتند در نزد دخترک است و همین موضوع باعث اختلاف و زد و خورد آنها شده بود. شب بعد دخترک، پنهانی به بالای صخره رفت. هنوز سپیده نزده بود که ناگهان از هر گوشه فریادی بلند شد و مردم از هر طرف به سویش هجوم آوردند تا از گنج نشانی بگیرند. دختر دستهایش را باز کرد و زیر لب گفت: "آرزوی من این است، به قولت عمل کن". نوری زیبا و خیرهکننده از آغوش دخترک جدا شد و در همهجا پخش گردید. بدینترتیب دخترک نور را با همه تقسیم کرد. ذرههایی از نور به بدن آنهایی که دور دخترک حلقه زده بودند میرفتند و ذرههایی دیگر دور و دورتر میشدند تا به همهی مردم شهر و شاید به همهی مردم دنیا برسند. دیگر کسی فریاد نمیکرد. همه لبخند بر لب داشتند و در سکوت، با مهربانی به یکدیگر مینگریستند. دخترک لبخند میزد و زیر لب میگفت: "... متشکرم از این که به قولت عمل کردی و من را خوشبختترین آدم روی زمین کردی...". مردم لبخند بر لب به خانههایشان بازمیگشتند. ذرههای نور هم پراکندهتر میشد و به دورترها میرفتند تا به مردمان بیشتری برسند.