برفی، خرس نامهربان
خرس سفیدی به نام "برفی" هیچ وقت حرف پدر و مادرش را گوش نمیداد و در کارهای خانه به آنها کمک نمیکرد. او هر روز صبح به سراغ دوستانش میرفت و تا شب به خانه باز نمیگشت. پدر برفی شب و روز در معدن کار میکرد و گه گاه به خانه میآمد. بالاخره پس از گذشت روزها پدر برفی به خانه بازگشت. در روزهایی که پدر خانه بود به جای استراحت مجبور بود هیزمها را خرد و در و پنجره ها را تعمیر کند. اما برفی همیشه از کار کردن طفره میرفت. آخرین شبی که پدر خانه بود از برفی خواست تا چکمههایش را تمیز کند. برفی در حالی که زیر لب غر میزد چکمهها را از پدرش گرفت. پدر صبح زود به اتاق برفی رفت تا چکمه ها را بردارد اما چکمهها هنوز تمیز نشده بود. این منظره دلش را شکست و چشمانش پر از اشک شد. پدر رفت اما با دلی شکسته و با همان چکمههای گلی.