راف (شش داستان کوتاه)
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
ترافیک سرسامآور بود. در کنار خیابان عدهای دختر بچه کلاس سومی سوار مینیبوس میشدند. چادرهای سبز رنگشان با گل آراسته شده و از جلو دوخته شده بود، نشان میداد که برای جشن تکلیف 9 سالگیشان به جایی میروند. خوشحال بودند و مانند فرشتههای آسمانی که بر زمین پا گذاشته باشند، سبکبال مینمودند. میدویدند تا هر چه سریعتر سوار مینیبوس شوند. هر کدام سبدی زیبا در دست داشتند که معلوم بود داخل آن سجاده، تسبیح و قرآن کوچک و احیاناً عطر و گل و چیزهایی مثل آن گذاشتهاند. در همین افکار بودم که از آن فرشتههای کوچک دور شدم؛ اما هنوز صدای خندههایشان در گوشم بود. حالا هم پس از گذشت سالها از آن زمان، میتوانم صداهایشان را به روشنی به یاد آورم.