دلدادگی و دیوانگی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
سه چهار هفتهای گذشت و نرگس کم کم در خودش فرو رفت دیگر به حمام نمیرفت و پریشان بود. بعد آثار دیوانگی به او دست داد. حرفهای بی سر و ته و نامفهوم میزد. گاهی نعره میکشید و شیشهها را میشکست. پای برهنه در حیاط خانه میدوید و مانند اسب وحشی شیهه میکشید. گاهی گریه میکرد و کاهش چنان با صدای بلند میخندید که همسایهها و رهگذران کوچه هم متوجه میشدند. پدر و مادرش درمانده و غمگین، او را پیش هر دکتری که میشناختند بردند. نرگس قرصها و داروهایی که دکترها به او میدادند را نمیخورد. پدر و مادر که میخواستند داروها را به او بخورانند، چنان نعره میزد و پا به زمین میکوبید که پدر و مادر وحشت زده، او را به حال خود رها میکردند.