قصههای قاصدک
داستانهای کوتاه فارسی
ماه محرم بود و محمد حسین با این که فقط شش سالش بود، دوست داشت که در هیئت محلهشان چای بدهد و از بچهها، پذیرایی کند. ولی بچههای بزرگتر این اجازه را به او ندادند و گفتند تو هنوز خیلی کوچکی و ممکن است سینی چای را روی بچهها بریزی. محمد حسین از حرف آنها ناراحت شد و با گریه به خانه رفت. مادرش وقتی او را دید، پرسید: چه شده محمد حسین جان؟ چرا زود برگشتی؟ محمد حسین ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادرش های اشکهای او را پاک کرد و گفت: پسر گلم این که ناراحتی ندارد. من الآن یک بسته خرما میخرم و وقتی بچههای هیئت چای میدهند، تو هم پشت سر آنها خرما بده.