جهنم مقدس
داستانهای عربی - عراق - قرن 21م.
آدم دستش را گرفت، به صورت زیبایش نگاه کرد و با تعمق و آرامش گفت: این را بدان که من همیشه تو را دوست داشتم و هیچ دختر دیگری را در دلم جای ندادهام. حتی وقتی که به تو شلیک کردم، یقین داشتم که دوستت دارم. اشک در چشمان مادام حلقه زد. بعد از چند لحظه با کرشمهای گفت: و آن دختر بلوند؟ اون زن من است؛ ولی تو عاشق منی و حتی بیشتر... این رمان، روایتگر بخشی از تجربه دوران سربازی نویسنده در کردستان عراق است. دورانی که در منطقه سید صادق، واقع در دوراهی مسیر سلیمانیه، حلبچه و پنجوین سپری شد.