یک خانواده خوشبخت
داستانهای فارسی - قرن 14
کلید را در قفل چرخاند و در را محکم به سمت خودش کشید و بعد به سمت داخل مغازه هل داد. در صدایی داد و باز شد. فرامرز جاروی دسته بلند پشت در را برداشت و با آن فیوز برق بالای دیوار را فشار داد. لامپ مهتابی آویزان از سقف، برای لحظهای روشن شد. سوت خفهای کشید و خاموش شد. باز جارو را برداشت. ضربهای به خازن انتهای مهتابی زد. این بار، لامپ روشن ماند و زوزه ممتدی همراه روشنایی آن شد. فرامرز پشت قفسه رفت. پارچه پلاستیکی رنگ و رو رفته را از کنار سماور برداشت و به سمت شیر آب گوشه دکان رفت...