اگر برآید ...
داستانهای کوتاه انگلیسی - قرن 21م.
چشمهایم را میبندم. تصویر گندمزار را درست همانطور که در ذهنم ثبب کرده بودم به وضوح به یاد دارم. تمام رنگها و صداها، حتی گرمای خورشید و بوی خاک را به یاد دارم. صدای خندهی بانوی عکاس هم هست و چهرهی گندم هم به تصویر ذهنی آن اضافه شده است. نسیم مطبوعی، صورتم را نوازش میکند. انگار کسی مرا میبوسد. خم میشوم و یک خوشه گندم را میبوسم. عاشق آنجا شدهام. به هتل برمیگردم، غوغایی به پاست. چند نفر این طرف و آن طرف میروند فریاد میزنند و چیزهایی...