کفشدوزک
کفشدوزک هر روز به کنار برکهای میرود و به تصویر خود در آب نگاه میکند. او خود را با خالهای سیاه زیباترین موجود میداند، تا این که یک روز گل بسیار زیبایی را میبیند. کفش دوزک از گل میخواهد تا روی گلبرگهایش بنشیند، اما گل نمیپذیرد چون خالهای کفشدوزک را سیاه و زشت میداند. کفشدوزک ناراحت میشود و به راه میافتد. او در مسیر خود با موجودات گوناگونی روبهرو میشود و برای شاد کردن آنها، خالهایش را یکی پس از دیگری میبخشد. نویسنده در اثر حاضرـ که در قالب شعر به چاپ رسیده است ـ با استفاده از نمادها و لایهلایه بودن متن، سعی میکند تا به مخاطبش با هر نگاهی دستآوردی فراخور حال بدهد که میتواند از روایتی ساده و داستانی تا برداشتی کاملا عرفانی، دامنهدار باشد.