6+1
داستانهای اخلاقی / داستانهای اجتماعی
یکی دو سال تو کوچهی ما یک نفر پیدا شده که حرفهای عجیب و غریب میزند، مهمترینش این که میگه پیغمبر بعد از خودش کسی را برای جانشینی تعیین نکرده، اما من به او گفتم وقتی من پام شکست بازوبند کاپیتانیرو به جواد دادم معلم ما وقتی به شهر دیگه میرفت فکر معلم بعدی بود و کسی را برای ما تعیین کرد. پدرم وقتی میخواست بره حج برادر بزرگم را برای سرپرستی ما مشخص کرد. رئیس ادارهی داییعلی وقتی به ماموریت رفت دایی را جانشین خود کرد، اونوقت چطور میشود پیامبر، دین و آیین تازه را بیسرپرست بگذارد و از دنیا برود. این آدم تازهوارد خیلی وقته که رفته که برای من جواب بیاره اگرچه میدانم که جوابی نداره که بیاره.