آفتاب زمستانی
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان درباره زندگی دختری به نام «فرزانه» است که به همراه چند دانشجوی دیگر در یک خانه زندگی میکند. زنی که اصیل بودن را در وجود خود پرورش داده و برای آنهایی که اصالتشان را گم کردهاند، الگو میشود. زنی که آرامش درونیاش را مدیون وجدانی پاک و بیآلایش است. در بخشی از این داستان میخوانید: «دلناز کنار هستی سر سفره نشست و گفت: خوب حالا یواشتر بخور، بعد نگاهی به من کرد و گفت: حاجی بسمالله... . با خنده گفتم: ممنون سیرم من تازه غذا خوردم. نگاهم را انداختم به سمت هستی، همچنان که لقمه تو دهنش بود و بعدی آماده توی دستش...».