زیباترین گل جزیره
پرندۀ سیاهی که اهلی شده بود، ماجرا را برای صاحبش تعریف کرد. صاحبش پسر کوچکی بود که در همان جزیره زندگی میکرد. موضوعی که همۀ پرندهها برای هم تعریف میکردند یک راز بود؛ راز زیباترین گل. پسرک و پرنده آنقدر منتظر ماندند تا بالاخره باد دانه را به جزیره آورد و پسرک آن را زیر یک درخت «بائوباب» کاشت و روزها انتظار کشید و برای دانه حرف زد تا دانه سر از خاک بیرون بیاورد. دانه بیرون آمد اما فقط دو برگ شده بود، و دانه به پسرک گفت که باید انتظار بیشتری بکشد. یک روز وقتی پسرک چشمانش را باز کرد دید دانهاش به گلی زیبا با برگهای زیادی تبدیل شده که مردم برای دیدن آن به جزیره میآمدند.