دریابم ...
داستانهای فارسی - قرن 14
«باران» اواخر دوران کودکیاش را میگذراند که مادرش را از دست داد، طی تصادفی سخت که فقط او زنده ماند، وقتی هیچکس سراغ او را نگرفت ناچار به زندگی در بهزیستی شد، در 18 سالگی که مجبور به ترک بهزیستی و کسب استقلال بود به کمک مدیر بهزیستی کاری پیدا کرد و همخانهای دانشجو تا مدتی را کنار هم زندگی کنند؛ حالا او قرار است به زودی در قامت یک معلم ظاهر شود، اما برای مدتی که تا فارغالتحصیل شدنش زمان باقیمانده باید کاری دستوپا کند. شرکت قبلی که باران در آنجا کار میکرد بنا به دلایلی به شمال کشور منتقل شده و حالا دختر جوان و تنها با معرفینامهای از سوی رئیس شرکت به دنبال پیدا کردن کاری دیگر است. باران در میان جستوجوهایش به شرکتی معتبر و نامآشنا که تجربه همکاری با آن را داشته، برمیخورد و برای مصاحبهی کاری حاضر میشود، بیآنکه بداند چه کسی پشت میز مصاحبه منتظر اوست. کسی که دختر را به گذشته گره میزند... .