وعدههای آسمانی
داستانهای فارسی - قرن 14
«بیتا» در بهزیستی کار میکند. یک روز «شیدا» را به آنجا میآورند که قصد خودکشی داشته ولی نجاتش دادهاند. اوایل با هیچکس حرف نمیزند، اما بیتا کمکم به او نزدیک میشود و شیدا از گذشتة خود سخن میگوید: پدر او از مالکین بزرگ بوده و دختر جوانی به نام «نگار» را به همسری خویش درمیآورد. نگار مدام برای شیدا پاپوش درست میکرده و او را زیر مشت و لگد پدرش میانداخته است، تا حدی که پدرش به او اجازة بیرون آمدن از خانه را نیز نمیداده است. یک روز که نگار و پدرش برای گردش بیرون میروند او از خانه فرار میکند و اتفاقاتی برایش رخ میدهد که در ادامة داستان بازگو شده است.