داگلند
در نمایشنامة حاضر «ممو» پسر لاله و مسعود، پس از ده سال زمانی از جنگ بازمیگردد که مسعود مرده و لاله روز و شبش را در کنار فرانک گورکن میگذراند. ممو میخواهد با دست خودش سنگ گوری برای پدرش بتراشد ولی این تنها کار او نیست. او یا نباید به جنگ میرفت و یا اگر رفت نمیبایست بازمیگشت. چرا که در نبود او تغییراتی پدید آمده که برخی از آنها تحملناپذیر است، از جمله ازدواج کریستین، نامزد پیشین ممو، با شخص دیگری. بازگشت ممو همهچیز را برهم میزند و در نهایت در کشاکش عشق و سیاست و قدرت، فاجعهای اتفاق میافتد که در بازی روزگار به مثابة باختی است که به پای همه نوشته میشود.