موندو
«موندو» پسرک فقیری است که کسی نمیداند از کجا آمده و پدر و مادرش چه کسانی هستند. او با پرسهزنی در شهر و کمک گاه و به گاه به افراد مختلف یا گدایی روزگار میگذراند و با وجود این که افراد بسیاری را در شهر میشناسد، دوستان زیادی ندارد. روزی موندو بر حسب اتفاق، وارد باغ زیبایی میشود که صاحب آن زنی ویتنامی با نام «تیشن» است. موندو و تیشن خیلی زود با هم دوست شده و به رغم فاصلۀ سنی بسیار، ساعات خوش زیادی را در کنار یکدیگر سپری میکنند. روزی موندو به شهر بازمیگردد و چون در کنار خیابان به خواب رفته، توسط پلیس دستگیر و به مرکز خیریه منتقل میشود. تیشن، به محض اطلاع از قضیه، از پلیس درخواست آزادی وی را میکند، اما آنها امتناع میکنند و چند روز بعد زن ویتنامی باخبر میشود که پسرک تخت خویش را به آتش کشیده و گریخته است. او چشم به راه موندو میماند، اما از او هیچ خبری به دست نمیآید و تنها مدتها بعد، در کنار سنگریزهها دستخط او را مییابد که ناشیانه و با حروفی بزرگ نوشته: همیشه... زیاد.