خرسی، دوستت دارم، همین جوری که هستی!
داستانهای تخیلی / پدر و کودک - داستان
یک روز خرسی در سرما مانده بود. او خیلی کلافه بود. گوشهایش یخ زده بودند و بدنش هم کوفته شده بود. بابا خرسی برای او در خانه فرنی درست کرده بود. اما خرسی خسته بود و علاقهای به خوردن نداشت. بابا خرسی با حوصله به او غذا داد و بعد هنگام خواب او را به حمام داغ برد تا خرسی راحت بخوابد. او به خرسی گفت «همین جوری که هستی دوستت دارم». حالا خرسی احساس بهتری داشت و به خواب آرامی فرو رفت. کتابچة حاضر، از مجموعة «خرسی و باباش»، دربرگیرندة داستانی دربارة ارتباط پدر و کودک، برای کودکان گروه سنی «الف» است.