موهبت
داستانهای نروژی - قرن 20م.
توضیح داد، داشت مهمترین چیزو یادم میرفت... به آندریاس دستور داد دوباره به جایگاهش در کنار تخت بازگردد. از او خواست بنشیند و دست یوهان را بگیرد. مای باید پشتشان میایستاد، همچون فرشتههای نگهبان در پس زمینه یک نقاشی. الن از پشت لنز نگاهشان کرد و به آن ها اطمینان داد که همه چیز عالی است، به خصوص با نور نقرهای بعد از ظهر که از پنجره میتابید. ساده دلانه فریاد زد: خب! ثبت شد برای آیندگان...