از آبی بیداری تا سرخترین خواب
داستانهای فارسی - قرن 14
امروز صبح که از خواب بیدار شدم یک کوچولو سردم بود. اصلاً راستش را بخواهید به خاطر سرما بود که از خواب پریدم. نزدیک صبح مثل همه صبحهای این روزهای اخیر، انگشتانم یخ کرده بود. بعد یک لحظه ترسیدم که نکند دیر شده باشد. به آن ساعت آبی دلفینی قدیمی که روی میز پاتختی گذاشتهام، یک نگاهی انداختم. 10 دقیقهای تا شش باقی مانده بود، دوباره رفتن زیر پتو، با خودم گفتم کمی دیگر میخوابم؛ اما تا چشمانم را بستم موبایلم شروع کرد به زنگ زدن.