درک متقابل
داستانهای فارسی - قرن 14
داستان حاضر، ماجرای زندگی دکتر «بابک آذرنوش» است. دکتر آذرنوش، یکی از افراد مطرح در رشتة مهندسی پزشکی است. او همسر و فرزندش را در یک تصادف از دست میدهد و خود ویلچرنشین میشود. آذرنوش کنج انزوا را برگزیده و تمامی پروژههای مهمّ وی ناتمام میماند. دکتر «حامی» دوست خانوادگی و همکار وی، به اتفاق مادرِ آذرنوش، سعی در آرام کردن و بازگرداندن وی به زندگی را دارند. امّا ناموفق هستند تا اینکه دکتر حامی یکی از دانشجویان با استعداد دکترای خود به نام «آفتاب برهان» را برای همکاری و نیز ایجاد اشتیاق در آذرنوش برای بازگشتن به عرصة زندگی و علم، نزد دکتر آذرنوش میفرستد. دیداری که منجر به اتفاقهای خوشایند و ناخوشایندی میشود.